دخترک طبق معمول هر روز، جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد. بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد: « اگر تا پایان ماه هر روز بتونی، تمام چسب زخم هایت را بفروشی؛ آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم. »
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: « یعنی من باید دعا کنم، که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه؛ تا ... ! » و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: « نه ... خدا نکنه ... ! اصلآ کفش نمی خوام! »
نظرات شما عزیزان:
واسه ی بودن با تو ندارم یه لحظه فرصت
اینجا اشکه تو چشام به کسی نشون ندادم
اگه بشکنه غرورم خم به ابرو نمیارم
وقتی نیستی هرچی غصه است تو نگامه
وقتی نیستی هر چی اشکه تو نگامه
مهربون عالی بود اگه موافق با تبادل لینک بودی خبرم کن میسی
برو ثبت نام کن اگه پشیمون شدی هر چی می خوای بگو
www.rezabux17.loxblog.com برو تو سایتم